جهان موازی



دلوم خیلی چیزا میخواد : 

.

.

.

.

.

خیلیه نمیدونم از کجاش شروع کنم!

اجالتا پاشم تمیزکاری رو تمومش کنم بعدش برم بند و بساط تخته شاسی و کتاب طراحی رو بیارم بچینم چندروزه دلم میگه برم بیارمش ممکنه فکر و خیال هامو یادم ببره.

کاش فنی حرفه ای دوره های دولتی خیاطی داشت خیلی دلم میخواد کامل یاد بگیرم صفر تا صدشو و یه مانتوی مشکی برای خودم بدوزم!

دلم سنگینه از حرف های نگفته از حق های گرفته نشده از بی عدالتی ها از جنگ با آدم کر و کور.


دیروز به دلم افتاده بود به دوستم پیام بدم خب به حرف دلم گوش کردم و پیام دادم و حرف زدیم که چه خبرا چیکارا میکنی و اولین سوالش این بود لیلا کار پیدا کردی؟ و جواب من نه کو کار هرجا رفتم چون سابقه هیچ کاری ندارم همش میگن زنگ میزنیم و بعدشم هیچ خبری نمیشه؛ یهو گفت افسردگی گرفتم لیلا، گفت مامانش گفته برو بیرون و تا کار پیدا نکردی نیا خونه!!! 

بعد بهش گفتم اینستا نصب کردم و آی دی پیج طراحی و شخصیشو برام فرستاد رفتم فالوش کردم و داشتم کاراشو میدیدم و لذت میبردم، بهش پیام دادم کارات خیلی قشنگه آفرین.

بعد به این فکر کردم یه روز توی دانشگاه سر آزمایشگاه جانوری با دوستم خسته و دلمرده نشسته بودیم و خودمون سرکلاس و روحمون جای دیگه ای بود که یهو گفت من الان باید سرکلاس مجسمه سازی باشم و تو سرکلاس فیزیک لیلا ما اینجا چیکار میکنیم؟ 

به همین دوستم که باهاش صحبت میکردم فکر کردم که اونم الان باید مشغول طراحی هاش باشه و لذت ببره نه که غم یه مقدار خیلی کمی پول رو بخوره که بشه باهاش زنده موند.

به خودم فکر کردم که باید الان مشغول پژوهش تو رشته ی فیزیک باشم و لذت ببرم از دونگی هاش الان غم چندرغاز رو دارم که بتونم نیاز های اولیه رو تأمین کنم.

خسته شدم از دیدن کانال های ایران استخدام و ای استخدام، من از بی پولی حاضرم کارگری کنم ولی چون تا حالا جایی کار نکردم همونم بهم نمیدن! 

غم کار 

غم درس

غم یه خونه ی بی در و پیکر 

غم همه انتخاب های غلط و ضعف و ترسی که ازشون برام موند.

 

برای همه کنکوری ها آرزو کردم به آرزوشون برسن من و دوستام میدونیم درد اینکه همیشه حسرت بخوری چجوریه آدم هیچی از مال دنیا و آدم های دنیا کنار خودش نداشته باشه ولی فقط کار و رشته و حرفه ای که دوست داره رو داشته باشه باور کنید محال ممکنه چیز دیگه ای بخواد.


دلیلش pms ئه.

تازگیا زیاد درگیرش میشم! 

قبلا من عین خیالم نبود داره شروع میشه یا تموم میشه!

ولی تازگیا زیاد منو میبره توی خودم.

امروز انقدر حواسم به حرف زدن های توی ذهنم بود که هرجا میخواستم حرص بخورم دیگه جمله رو ادامه نمیدادم و میگفتم من تنها نیستم و خدا هست و نمیذاره من از مراد دلم دور بمونم.


دیگه نه محبت آدم ها برام مهمه و نه دشمنیشون.

باهرکس حد و حدود رو رعایت میکنم و هرگونه حس بدی رو رها میکنم و همون لحظه که میخوام حرص بخورم میگم که خدا این جنگ کار من نیست سپردمش به خودت و سکوت میکنم.

کتاب اسکاول شین اوایلش جذبم کرد وسطاش افت انرژی رو سبب شد و حالا در انتها داره تازه با جملات و فرهنگ و ادبیات ما همخوانی پیدا میکنه و میشه حرفاشو باور کرد.


چقدر خوشحالم زندگیم از پول و وسایل کسایی که با ناخوشی بهم داده بودنشون تمیز شد. 

چقدر خوشحالم دوباره با خدا حرف میزنم و میدونم که دوستم داره و تنهام نذاشته.

من دلم یه زندگی پر از محبت و برابری و صداقت میخواد و اینو از خودم شروع میکنم.

تا جایی که وظیفمه پیش میرم و بقیه ی جنگ رو به خدا می‌سپارم.


هرگونه حس بدی رو رها میکنم و همون لحظه که میخوام حرص بخورم میگم که خدا این جنگ کار من نیست سپردمش به خودت و سکوت میکنم.

کتاب اسکاول شین اوایلش جذبم کرد وسطاش افت انرژی رو سبب شد و حالا در انتها داره تازه با جملات و فرهنگ و ادبیات ما همخوانی پیدا میکنه و میشه حرفاشو باور کرد.


حین خوندن میگفتم چقدر شعار میده چقدر تخیلی! وقتی رسیدم به جایی که با ادبیات و اعتقادات ما جور درمیومد تصمیم گرفتم عمل کنم به حرفاش. 

نتیجه اش خیلی خوب بود آرامشی که هیچوقت نداشتم رو پیدا کردم، حتی یاد گرفتم چجوری با خدا و خودم حرف بزنم. 

هرچقدر تعریف از این کتاب شنیده بودم واقعی بود و شاید حتی بیشتر هم قابل تعریف کردن باشه. 

بخونید و بخونید و بخونید و امیدوارم اون مفهوم و درس اصلیش رو دریافت کنید.


بیماری جسمی خوبیش اینه نمود خارجی داره میبینیش میشه دردشو بروز داد میشه تنهایی عذاب کشید و هوار زد که مریضم و تمام ضررش فقط برای همون شخص میمونه.  

ولی امان از وقتی که بیماری روحی داشته باشید و روانتون مریض شه نه تنها خود شخص درگیره بلکه توی تربیت کسایی که باهاشون زندگی میکنن باقی میمونه و گند هایی که به روح و روان اون افراد خورده میشه نسل به نسل انتقال پیدا میکنه و گاهی شدت میگیره گاهی هم خفیف میشه و سخت ترین قسمت ماجرا اینجاست که بخوای وجود بیماری رو ثابت کنی و سختتر بخوای درمانش کنی و خیلی سختتر به کسی بفهمونی مریضه و داره اطرافیانش رو هم مسموم میکنه.

کاش آدمی که میدونه وجودش داره بقیه رو مسموم میکنه هرچه زودتر به نحوی خودشو از زندگی بقیه حذف کنه هرچه زودتر بهتر و تلفات ناشی از ترکش های بیماریش کمتر!  


وقتی انسان موفقیت را به اندازه نفس‌کشیدن بخواهد، حتما به آن دست خواهد یافت. دیگر فرقی نمی‌کند در چه وضعیتی باشد با چه امکاناتی و چه تیمی و . . مگر کسی که نفس می‌کشد و نفس برای کشیدن کم آورده، برای رسیدن به اکسیژن جدید، نیاز به هماهنگی و نامه‌نگاری و تیم درست و حسابی و همراهی دیگران و امکانات اولیه مناسب و . دارد؟ نه، او می‌رود و اکسیژن را به دست می‌آورد. در واقع او ناگریز است؛‌ مضطر است. چون مضطر شده، چاره‌ای ندارد و به قول این استراتژیست‌های قدیمی، در زمین مرگ قرار گرفته. در نتیجه می‌رود و به چیزی که می‌خواهد، می‌رسد.
اما برای کسی که موفقیت مثل نفس کشیدن نیست، همه چیزهای دیگر از جمله رفقا و خواب و تلویزیون و فوتبال و سریال و بازی و . اولویت بیشتری دارد. یعنی در شرایط عادی، حاضر است همه را کنار بگذارد. برای او موفقیت، نه یک دغدغه جدی مانند نفس‌کشیدن، که صرفاً یک آرزو و خیال است. توی یک گوشه ذهنش آن را انداخته و حالا اگر هم برسد، بدش نمی‌آید.
چقدر فرق است میان این نگاه و آن نگاه.
همه چیز را همین تفاوت نگاه‌ها و نگرش‌ها و ادراک‌ها رقم می‌زند.
حالا موفقیت برای شما شبیه کدام است؟
بی‌زحمت با خودتان تعارف نداشته باشید.

 

کپی شده از وبلاگ : www.eesam.blog.ir 


چند روز پیش بود که یکی از برنامه های سفر به کشور هارو توی ماهواره میدیدم، علاوه بر اینکه از زیباییشون لذت میبردم به این فکر میکردم که این کشور ها هم هرکدوم مشکلات خاص خودشون رو دارن که ما نمیبینیم و به این فکر میکردم کسایی که مهاجرت کردن آیا واقعا توی اون کشور ها وضع زندگیشون بهتر از وقتی که توی ایران زندگی میکردن شده؟ و خب هزار تا مثال از افرادی که از اطرافیان دور و نزدیک مهاجرت کردن اومد توی ذهنم و دیدم که اون آدم رفته توی کشور غریب داره جون میکنه و کارگری میکنه تا بتونه از پس مخارج بالای زندگی بربیاد یا مثلا کسایی که وضعشون بهتره واسه درمان و کارای زیبایی و خرج هاشون پا میشن میان ایران! 
خب این آدم ها که توی اون کشور ها جزء خانواده سلطنتی یا سرمایه دار نیستن بلکه یه شغل حتی پایین تر از چیزی که توی ایران داشتن دارن و دائم جون میکنن تا پول دربیارن، خب همین کار هارو تو ایران هم میشه انجام داد میشه اینجا هم کارگری کرد ولی چون اینجا دائم چشممون به دهن مردمه که وای اگه برم فلان کارو کنم یکی ببینتم چی میشه و هزار تا اگه ی دیگه که همش از چشم و هم چشمی میاد نمیرن دنبال اون کار هایی که توی کشور های دیگه بهش مشغولن یا حتی از این پایتخت خراب شده دل نمیکنن برن توی شهر های دیگه مشغول شن و کار کنن و حتی کار بسازن؛ ولی توی یه کشور غریب توی در و دهاتش زندگی و کارگری میکنن چون تونستن در دهن مردم رو ببندن که واو فلانی رفته فلان کشور راحت شده! 
به نظرم مهاجرت اون معنای درست خودش رو از دست داده.
مهاجرت زمانی درسته که توی محیط و شرایط فعلی تمام تلاشت رو برای بهترین بودن توی ابعاد مختلف زندگیت مثل کار و روابطتت و علایقت و آرزو هات کرده باشی اما اونچه که هدفت بوده رو نتونسته باشی به دست بیاری. 
وقتی یکی سعی میکنه توی جایی که هست بهترین باشه قطعا راهی پیدا میکنه واسه زندگی دلخواهش مگر اینکه ابعاد آرزوش انقدر بزرگ باشه که لازم ببینه سختی های مهاجرت رو تحمل کنه و دوباره تلاش کنه برای ارائه ی بهترینِ  خودش! در غیر این صورت اون آدم رئیس جمهور آمریکا هم بشه حتی کسی اسمش رو هم نمیاره چه برسه به دیده شدن و افتخار کردن بهش.
چرا با خودمون روراست نیستیم برای خیلی هامون سقف آرزویی که راضیمون میکنه کوتاهه ولی چون نباید از بقیه عقب بمونیم هزار تا رویایی که اصلا نمیدونیم از کجا پیداشون شده برای خودمون میسازیم و انقدر که برای بقیه زندگی کردیم از اینجا مونده و از اونجا رونده میشیم.
دلیلش هم پیشرفت تکنولوژی و گره خوردنش با فرهنگ غلطمونه.
راست میگن قبل از اینکه هرچیز جدیدی به زندگی اضافه بشه باید قبلش فرهنگش ایجاد شده باشه. 
و امان از چاله چوله های فرهنگی و روحی و غیره مون. 
مهاجرت زیباست به شرط اینکه هدفت عالی تر از بستن در دهن مردم و فخرفروشی و دید غیرعقلانی نسبت به زندگی مردم دیگر کشور ها باشه. 

 

عنوان رو نوشتم دست و پا شکسته چون هنوز جوونم و تجربه ام کم بعد ها این مطلب خیلی موارد دیگه بهش اضافه میشه.


چنان سردردی کشیدم که نگو! با ذکر تموم میشه این درد، باز میشه این در، صبح میشه این شب ! خوابم برد و 

چنان کابوس هایی دیدم که نپرس! از همه چیزایی که توی عمق وجودم باهاشون شدیدا درگیرم و مضطربم میکنن!

بیشتر از اونچه که بشه فکرش رو کرد توی زندگیم فحش و توهین شنیدم و خشونت دیدم و کمتر از اونچه که فکرش رو بکنید توی زندگیم محبت شنیدم و عشق و احترام دیدم. 

خیلی سعی میکنم برعکس این چیزایی که تجربه کردم و سرم اومده رو بروز بدم یعنی محبت و عشق بیشتر و خشونت و تنش کمتر! ولی یه جاهایی واقعا دیگه از وجود خودم حالم بد میشه و میخوام جوری محو شم که انگار هیچوقت نبودم.

همچنان ذکر صبح میشه این شب ، تموم میشه این درد رو زمزمه میکنم و به سردردی که سمجه فکر میکنم.

 


تا حالا استخر نرفتم و شنا کردن بلد نیستم بماند که دلیلش این بوده که شرایط رفتنشو نداشتم، من ترس از این دارم که خفه بشم توش حتی فکر میکنم ممکنه جک و جونوری توش پیدا بشه منو بخوره :/ واقعا میگم اینو! 

ولی این چند روزه انقدر فشار عصبی کشیدم و بعد 2 روز متوالی سردرد و یه شب خون گریه کردن هام و خفه کردن خودم با طراحی، چنان احساس سنگینی میکنم توی سرم و بدنم داغه که دلم میخواد یا سرمو جدا کنن بندازن دور که دیگه به چیزی فکر نکنم و از پیش تعیین نکنم ته ماجرایی رو یا اینکه پرتم کنن توی استخر و ساکن بمونم فقط و چشامو ببندم و خنک شم. 

من اگه میتونستم این حرف زدن ها و پیش داوری های ذهنمو خفه کنم آرامشم همیشگی میشد.


با نام و یاد خدا 

مدرک آن تکه کاغذ رنگ و لعاب داری ست که از بعد از 4 سال خرخونی ها و صبح ساعت 4 وقتی ملت تازه به خواب میرن ما بیدار میشدیم و در دانشگاه با اساتید روانی و عقده ای سروکله میزدیم (از آموزش نپرسید که دلمان را خون کرده بودند که البته به حول قوه الهی روز فارغ التحصیلی از خجالتشان درآمدم) و شب ساعت 9 و نیم وقتی ملت در حال عشق و حال بودند ما تازه به خانه ی سرد و نموری که افرادش نسبت فامیلی نزدیکی با مرغ ها داشته و ساعت 7 و نیم میخوابیدند میرسیدیم و در تاریکی آشپزخانه و بی سروصدا که مرغ هایمان بیدار نشوند شام خود را با ولع میخوردیم تا معده درد میگرفتیم (به دلیل اینکه وی صبح ساعت 4 میلی به صبحانه نداشت و غذای دانشگاه با معده اش سر سازگاری نداشته و مثل سایر بچه های این خانه هم نازدار نبود که با خودش غذا بتواند ببرد و در نتیجه با همان لقمه ای که برای خود 4 صبح میگرفت ناهار را از سر باز میکرد تا برسد خانه و سهم غذای ناهارش را به عنوان شام بخورد) و بعد به اتاق نمور تر پاورچین پاورچین عزیمت مینمودیم و بر روی تختی که چوبش جیر جیر میکرد و ما در غلت زدن بی سروصدا بر رویش مهارت داریم در فکر آرزو های برباد رفته بیهوش میشدیم، به ما تعلق خواهد گرفت و گویند که با آن در مملکت خود دنبال کار بگردی و بگویی اسم رشته ات را زحمت دهان وا کردن و رد کردن شما را به خود نمیدهند اما در فرنگ آن دیار از دور زیبا برای رشته مان فرش قرمز پهن میکنند؛ که طی یک پروسه ی 3 ساعت رفت به دانشگاه و 3 ساعت برگشت از دانشگاه و از کشوی میز کارمند داغان دانشگاه به پوشه ی مدارک خوش رنگ من در کنج کمد انتقال خواهد یافت.

#آخ_ایران 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها